درمان سردرد

ساخت وبلاگ
*"زری رقاص"*" عطاء الله مهاجرانی" که وزیر ارشاد دولت خاتمی بود. زادهٔ روستای "مهاجران" از توابع اراک است و کتابی دارد به نام*" زری رقاص"*که گوشه ای از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی زری رقاص قبل انقلاب هستو اینک خاطره ای از کتاب "زری رقاص " با عنوان"خدایِ مملی":"زری رقاص " از لحاظ سواد و‌فهم چیز دیگری بود!خوش سخن و با سواد ،ادیب و نکته دانبانویی شاد که خانقاهی نداشت. دست هایش بسیار نیرومند بود و زندگیش از دسترنج خود و باغِ انگورش می‌گذشت.آقای "اخوان"، هم مدیر مدرسهٔ ما بود و هم معلم ما ؛ خوب درس می‌داد.تا اینکه "یَرَقان" گرفت و در خانه ما بستری شدو از "زری رقاص " خواهش کرد طبق شرایط و ضوابط بجایش درس بدهد."زری رقاص" روز اول حضور در کلاس گفت:بچه ها! امروز ما می‌خواهیم درباره "خدا" صحبت کنیم.فرقی ندارد "ارمنی" باشید و یا "مسلمان".همه ی ما از هر دین و مسلکی با "خدا" حرفمی‌زنیم.حالا خیال کنید خودتان تنها نشسته‌اید و می‌خواهید با "خدا" حرف بزنید.از هر کلاسی از اول تا ششم ؛ یکنفر بیاید برای ما تعریف کند چطوری با خدا حرف می‌زند؟ و از خدا چه میخواهد؟در همین حال "مَملی" دستش را بالا گرفت و گفت : اجازه من بگم؟زری گفت: بگو پسرم!"مملی" گالش‌های پدرش را پوشیده بود.هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می‌آمد."مملی" چشمانش را بست و گفت :خدا جان!همه زمین‌های دنیا مال خودته ؛پس چرا به پدر من ندادی؟این همه خانه توی شهر و دِه هست؛ چرا ما خانه نداریم؟خدا جان!تو خودت می‌دانی ما در خانه‌مان بعضی شب‌ها "نانِ خالی" می‌خوریم.شیر مادرم خشک شده ، حالا برای خواهرِ کوچکم "افسانه"، دیگر شیر ندارد.خداجان !گاو و گوسفندم نداریم. اگر "جهان خانم" به ما شیر نمی‌داد، خواهرم گرسنه می‌ماند و می‌مرد!خدا جان! ما هیچ وق درمان سردرد...
ما را در سایت درمان سردرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : darbandsar88 بازدید : 28 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 0:24

خلاصه ای از زندگینامه شهید روح لله (عبدالله)محمدصالحیشهید روح الله محمدصالحی در تاریخ پانزدهم خردادماه ۱۳۴۲در تهران بدنیا آمد. روح الله پنجمین فرزندی بود که خداوند به این خانواده عطا نمود.مرحوم حاج علی محمد پدر شهید روح الله کارمند دانشگاه تهران بود زندگی با پنج فرزند و همسر در یک اطاق ۱۵ متری وبا یک حقوق کارمندی بسختی امکان پذیر بود. روح الله که دومین پسر خانواده بود در سن ۵ سالگی به بیماری سختی مبتلا شد که موجی از نگرانی در خانواده بخصوص پدرو مادرش وارد ساخت.پیگیری درمان در بیمارستانهای مختلف از یک طرف و نذر ونیاز از درگاه خداوند و توسل به امامزادگان عظیم الشان همانند امامزاده عبدالله در شمال کشور جواب داد و با عنایات الهی سلامتی دوباره خود را بدست آورد.و خود شهید عنوان کرد که شفای خودش را از عنایت امامزاده عبدالله گرفته است. ِلذا خانواده نیز به منظور شکر گذاری از آن تاریخ فرزندشان را عبدالله هم صدا میزدند.عبدالله دوران ابتدایی را در مدرسه پیمان در محله سرسبز تهران و دوران راهنمایی را در مدرسه علوی نیا گذراند. علاقه به کارهای فنی وگرایش روحی عبدالله به این نوع کارها باعث شد که دوران دبیرستان را در هنرستان کارآموز نارمک سپری نماید.در این دوران عبدالله بخاطر تربیت صحیح در خانواده مذهبی وقرآنی پدر و برادر بزرگتر و پسر عموها بهمراه پدر و عموهایش که از بنیانگزاران هیئت قرآنی (فاطمه الزهرا س) برادران صالحی دربندسر بودند به فراگیری قرائت قرآن ودرک مفاهیم آن روی آورد.دوران دبیرستان برای روح الله بدلیل همزمانی با روزهای شکوهمند مبارزات مردمی ایران به رهبری امام خمینی(ره) علیه رژیم ستم شاهی متفاوت بود. چرا که عبدالله بواسط برادر بزرگترش از سالها قبل و زودتر از همسالانش با این مبارزا درمان سردرد...
ما را در سایت درمان سردرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : darbandsar88 بازدید : 27 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 0:24

✨کنار اروند می‌نشینم. دست‌هایم را در این رود وحشی فرو می‌برم، چشم‌هایم را می‌بندم و مسافر زمان می‌شوم. به دی 65 می‌روم؛ «کربلای 4». تو را می‌بینم که رد ترکشی عمیق، بر پیشانی‌ات نشسته و با لباس‌های غواصی از آب‌های اروند بیرون می‌آیی و پا در خاک عراق می‌گذاری. ✨اروند، عجیب دلشوره‌ی تو را دارد! با این همه، مانع رفتنت نمی‌شود و موج کوچکی را به سویت می‌فرستد و آن بوسه‌ی خداحافظی‌اش می‌شود بر گام‌های استوارت. تو می‌روی و او، همه نگاه می‌شود و نگاه‌هایش را پشت سرت می‌ریزد و بدرقه‌ات می‌کند. چشم باز می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم تا هر آن‌چه را که از تو برایم گفته‌اند روی کاغذ بیاورم. اشک اما پرده‌ی چشمانم می‌شود. پلک می‌زنم؛ قطره‌ای از دل چشمانم می‌جوشد و در آب‌های اروند می‌ریزد. او، موج می‌زند؛ مـَد می‌کند. اروند دلتنگ محمد است... ✨خرداد 66 بود. عدنان و علی آمریکایی، در اردوگاه تکریت 11، آسایشگاه به آسایشگاه دنبالت می‌گشتند. به ‌آنها خبر رسیده بود که «محمد رضایی» از نیروهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) است. گفته بودند غواص راهنما بوده‌ای و خط‌شکن. فهمیده بودند که پیش از اسارت، مجوز ورود چند بعثی به جهنم را صادر کرده‌ای. بسیجی بودنت هم که بدجور آتش به جانشان انداخته بود؛ شده بودند گلوله‌ی آتش. علی آمریکایی و عدنان که تا آن موقع آبشان توی یک جوی نمی‌رفت، سر مسأله‌ی تو اتحادی پیدا کرده بودند که آن سرش ناپیدا. کل اردوگاه را زیر پای شان گذاشتند تا رسیدند به آسایشگاه شما.یک دست لباس داشتی. همان را هم شسته بودی و منتظر بودی تا خشک شود. با لباس زیر توی آسایشگاه، کنار یکی از بچه‌ها نشسته بودی و با هم حرف می‌زدید که علی آمریکایی آمد پشت پنجره‌ی آسایشگاه تان. اسم چند نفر را خواند. تو هم ج درمان سردرد...
ما را در سایت درمان سردرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : darbandsar88 بازدید : 23 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 0:24